به نظر میرسد که در مباحثات سیاستی واشنگتن به یک کلیشه تبدیل شده است که امروز جهان بیشتر از هر زمان دیگری پس از پایان جنگ سرد ناپایدار و خطرناک شده است. اما حتی این اظهارات هم به طور کامل گرانش وضعیت را به تصویر نمیکشد، زیرا واقعیت این است که در هیچ نقطهای از دوران پس از جنگ سرد شاهد افزایش درگیریهای مستقیم و نیابتی قدرتهای بزرگ به اندازه دهه گذشته نبودهایم. همچنین بازدارندگی در این مدت کوتاه به این میزان شکست نخورده است.
زمان چالشبرانگیز در امور جهانی
تنها در سه سال گذشته، روسیه برای بار دوم به اوکراین حمله کرده، حماس اسرائیل را مورد حمله قرار داده—نزدیکترین متحد ایالات متحده در خاورمیانه—در حالی که ایران یک حمله مستقیم بیسابقه علیه اسرائیل ترتیب داده است. امروزه، ارتش کره شمالی در روسیه بر ضد نیروهای اوکراین مستقر است—قدرتی آسیایی که رسماً در بزرگترین جنگ اروپا از سال ۱۹۴۵ به این سو غیرجنگنده است، در حالی که به نظر میآید واشنگتن دچار سردرگمی در واکنش به این وضعیت شده است.
در سطح ساختاری، ائتلافی دشمنانه با ایالات متحده و متحدانش در اروپا و آسیا شکل گرفته است، به طوری که روسیه، چین، ایران و کره شمالی یک «محور دیکتاتوریها»ی جدید را تشکیل دادهاند تا به سرعت و به صورت گسترده یکدیگر را حمایت و تقویت کنند، با این حال که روسیه هم از نظر اقتصادی و هم از نظر تسلیحات و مهمات—و اخیراً نیروی انسانی—بهبود یافته و در اوکراین به دنبال مزیت هستند. جهان ما روبه از هم پاشیدگی است، با توازنهای قدرت منطقهای در اروپا، خاورمیانه و آسیا که در آستانه فروپاشی قرار دارند.
معضل نظم مبتنی بر قواعد
بنابراین، باید پرسید: چگونه به اینجا رسیدیم؟ چگونه ایالات متحده اینقدر قدرت و نفوذ خود را در یک نسل از دست داد؟
در حالی که جنگ سرد تحلیلگران امنیت ملی غربی را به فکر در مورد قطبیتهای سیستماتیک نشاند، دهه پس از جنگ سرد برخی را به این باور رساند که برتری ایالات متحده به معنای این است که «نظم مبتنی بر قواعد» که در اصول اقتصادی نئولیبرال ایجاد شده است و جهانیسازی را پایهگذاری کرده است، ابدی خواهد بود.
برخی معتقد بودند که از آنجا که غرب پس از جنگ سرد به مسکو جایگاهی در سفره جهانی داد، به این معنا که روسیه تبدیل به یک قدرت وضعیتمحور خواهد شد، با چین به گونهای که آماده شود تا نقش آینده خود را به عنوان «مشارکتکننده مسئول در سیستم بینالمللی» ایفا کند. اما این ادعاها—به ویژه پس از ۱۱ سپتامبر—اولویت تاریخی را که یک قدرت امپریالیست بازمانده هیچ چیز بیشتر از بازگرداندن میز خود نمیخواهد، نادیده گرفتند، و اینکه هر قدرتی که به سرعت مدرن و صنعتی شده است سرانجام به صورت ژئواستراتژیک به ویژه در منطقه خود و سپس فراتر از آن تهاجمی میشود.
در حالی که ایالات متحده به دنبال مداخله در عرصههای ثانویه برای پیگیری جنگ جهانی علیه ترور رفت، دشمنانش نیروهایخود را افزایش داده و آماده شدند تا در اقیانوس اطلس، اقیانوس آرام و فراتر از آن به دنبال مزیت باشند. بهجای تقویت بازدارندگی در صحنههای کلیدی، واشنگتن به ترویج «چندقطبی نوظهور» ادامه داد، انگار که رضایتدهی دوپهلوی فعال میتواند موجب تغییر مسیر تجدیدنظرطلبان شود.
بازگشت به گذشته در ژئوپلیتیک
و بنابراین، امروز خود را در محیطی قرار مییابیم که بیش از پیش یادآور اواخر دهه ۱۹۳۰ است، جایی که توازن قدرت فراگیر به طور فزایندهای ناپایدار میشود و جایی که تفاوت بین صلح و جنگ سیستمتبدیلی چندجانبه احتمالاً به این بستگی دارد که آیا ایالات متحده و متحدانش میتوانند توازنهای منطقهای روزافزون شکننده را حفظ کنند.
در حالی که تاریخنگاران دوست دارند زمان دقیق پیش آمدن جنگهای گذشته را تعیین کنند، واقعیت این است که جنگ جهانی دوم وقتی آغاز نشد که آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی به لهستان حمله کردند، بلکه با آغاز تخریب توازنهای منطقهای—از تهاجم ژاپن به منچوری، جنگ داخلی اسپانیا، اتحادیه اتریش، و تکهتکه کردن چکسلواکی—که به سرعتی سریعتر داشت، آغاز شد.
امروزه، بسیار شبیه به زمانی که در پیش زمینه آن درگیری جهانی بودیم، در دنیای ناپایداری سیستماتیک طولانیمدت به سر میبریم. شکستهای مکرر بازدارندگی بازگرداندن خسارتهای دو دهه گذشته پاسخگویی را مشکلتر کرده است، آغاز شده با تهاجم ۲۰۰۸ روسیه به گرجستان پس از آنکه آلمان و فرانسه تلاش رئیسجمهور وقت ایالات متحده، جرج دبلیو بوش، برای دعوت گرجستان و اوکراین به پیوستن به ناتو را مسدود کردند.
طی دهه گذشته، به نظر میرسد رهبران غربی فراموش کردهاند که رضایتدهی طرف مقابل بازدارندگی است. بازدارندگی بر دو اصل بنیادی استوار است: ۱) داشتن توانایی پاسخگویی در صورت نقض یک خط قرمز و ۲) داشتن اراده سیاسی برای انجام این کار. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، بارها از قدرت نظامی برهنه استفاده کرده است—ابتدا زمانی که او آبخازیا و اوستیای جنوبی را در ۲۰۰۸ تسخیر کرد، سپس در ۲۰۱۴ وقتی که کریمه را اشغال کرد و آن را از اوکراین جدا کرد، یک سال بعد هنگامی که نیروهایش را به سوریه فرستاد، و سپس در ۲۰۲۲ با تهاجم تمامعیار روسیه به اوکراین. هر بار، او یک پیروزی سیاسی کسب کرد و تنها تا ۲۰۲۲ با پیامدهای حاشیهای مواجه شد، وقتی که ایالات متحده و ناتو نهایتاً واکنش نشان دادند، اما بدون استراتژی برای پیروزی و با مدیریت افزایش تنش به عنوان اولویت اصلی.
مسیر پیشرو
جهان در یک نقطه بحرانی قرار دارد که مستلزم است که ایالات متحده توازنهای قدرت منطقهایاش را بازگرداند تا از یک جنگ تمامعیار جلوگیری کند. دولت ورودی ترامپ نیاز دارد تا زبان نورماتیک سه دهه گذشته را کنار بگذارد و به اصول بنیادی قدرت سخت و ژئوپلیتیک بازگردد. ایالات متحده نیاز به یک استراتژی امنیت ملی جدید دارد که به رایدهندگان بیان کند که چه چیزی در معرض خطر است اگر توازنهای منطقهای از هم بپاشند و مهمتر از همه، چگونه وقایعی که «در آنجا» رخ میدهند بر امنیت و رفاه ملی ایالات متحده تاثیر میگذارند. دولت نیاز دارد تا منافع بنیادین این کشور را به صورتهایی بیان کند که مستقیماً به امنیت و رفاه مردم آمریکا سخن بگویند.
زمان آن فرا رسیده است که به واقعگرایی در سیاست امنیت ملی ایالات متحده برگردیم و ملاحظات قدرت سخت و ژئوپلیتیک را در مرکز توجه قرار دهیم. زمانی برای هدر دادن نیست.
اندرو اچ. میچتا پژوهشگر ارشد و مدیر ابتکار ژئواستراتژی اسکاوکرافت در شورای آتلانتیک است. دیدگاههای ابراز شده در اینجا نظرات شخصی وی هستند.